ابوالفضلابوالفضل، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

ابوالفضل هدیه خدا

مریضی پسرم

همه زندگی مامان و بابا از مهدکودک رفتن محروم شدی متاسفانه بارفتن به مهد حسابی مریض شدی سرفه و سرفه و سرفه یه مدت نرفتی خوب خوب شدی به محض دوباره رفتن سرفه ها شروع شد و دل ما غرق غصه دکتر گفت دیگه نفرستش مهد ماهم که این همه تلاش کرده بودیم شما رو جای خوب فرستاده بودیم و ببر و بیار هیچ دیگه این هم از شانس ما خیلی ناراحتم دوست نداشتم تو خونه بمونی ولی خوب سلامتیت مهمتره عزیز دلم سرفه هات داغونت کرده من و بابا هم حسابی اعصابمون خرابه عزیز دلم انشالله که هرچه زودتر خوب بشی  پارکینگ پسرم پسرم هر روز یه طراحی جدید داره واسه چیدن ماشینهاش این هم نقاشی ابوالفضل که میگه خودم هستم و عموغلامرضا که دستم رو گرفته این هم رابین هود کوچولو ...
26 آذر 1393

روزهای گذشته

سلام عشقم واقعا من رو ببخش خیلی دیر اومدم واسه نوشتن خاطرات قشنگت تو این مدت اتفاقات زیادی افتاد و حسابی درگیر بودیم از جمله این که مامان عموی عزیزش رو از دست داد روزهای خیلی بدی رو پشت سر گذاشتیم و دایی فرشید خاله فروغ و خاله مهسا اینها همه اومدن فدای تو فکر کردی عید شده که همه اومدن مخصوصا که داداشت(پسرخاله رهام) هم اومده بود خیلی کوتاه بود ولی واسه شما دوتا بچه خیلی خوب بود کلی ذوق کردین که همدیگه رو دیدین روز خاکسپاری اجازه داداش رو گرفتیم و هردو باهم رفتین مهدکودک کیفهاتون رو پر خوراکی کردم حسابی ذوق کرده بودین ظهر هم اومدیم دنبالتون هردو رو بردیم مسجد تو مسجد پیش باباهاتون بودین چه آتیشی سوزوندین دوتایی بعد هم که با عموغلامرضا بازی میک...
17 آذر 1393
1